خب به لطف خدا دکترا هم تموم شد. دقیقا یکماه و سه روز قبل رها شدم. آخ که چه حس خوبی بود وقتی که سوالات آخرین داور هم به پایان رسید. با سرعت تمام از سن پایین اومدم و همراه دوستانم و خانواده به بیرون رفتیم تا داوران مشغول شور و مشورت بشن. اصلا برام مهم نبود چند میگیرم، مهم این بود که بالاخره تموم شد و من بودم و ذهنی که آرامش رو داشت مزه مزه میکرد.
چقدر خوب شد به بابااینا گفتم جلسه دفاعم شرکت کنن. بعد از مدتها کنار هم بودیم و بعد از چند سال با هم رفته بودیم مسافرت...سه شنبه صبح عاشورا رسیدیم زنجان و پنج شنبه جلسه دفاع بود. این چند روز همه جوره بابا و مامان و فاطمه هوام رو داشتن. مهمانسرای دانشگاه بودیم یک جای دنج و آروم که جون میداد برای خوابیدن...
بیشتر از اینکه از دفاعم خوشحال باشم بابت این خوشحال بودم که لحظات و خاظره ای خوب برای خانواده ام رقم خورده بود. دیدن موفقیت فرزند از بهترین لحظات زندگی پدر و مادره. یکجورایی دوستم امید باعث شد تا این ایده به ذهنم برسه والا قبلش از مخالفین سرسخت حضور پدر و مادر بودم
وقتی برگشتیم به مهمانسرا بهترین خواب بعدظهرم رو سپری کردم بخصوص که شب قبلش پلک نزده بودم!
خدایا بی نهایت سپاس.
یا امام هشتم...برچسب : نویسنده : persian2645 بازدید : 133